سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دفاع نیوز (جانم فدای رهبر)

اول خرداد 1337 ه ش  در شهرستان مراغه به دنیا آمد . تولدش همزمان با روز عید قربان بود,به همین دلیل بر او نام اسماعیل نهادند . پدرش کشاورز بود و خانواده از موقعیت اقتصادی خوبی برخوردار نبود .اسماعیل در دوران کودکی نماز می خواند و در ماه رمضان روزه می گرفت و با شوق بسیار در مساجد حضور می یافت . و در مراسم مذهبی شرکت می کرد .


خانواده پس از او صاحب دو پسر دیگر به نامهای محسن و حسین شد که وی با آنها رابطه بسیار صمیمانه ای داشت و آنها را در مسائل مذهبی هدایت می کرد .
اسماعیل که برادر بزرگتر بود برای ایجاد انگیزه در برادرانش به آنها پول می داد تا به مسجد بروند . او مقاطع دبستان و راهنمایی را با موفقیت به پایان برد . اگرچه در خانواده کسی سواد نداشت با وجود این به خوبی از عهده تکالیفش برمی آمد و تا کارش را تمام نمی کرد ، نمی خوابید .
اسماعیل دوران متوسطه را در رشته اقتصاد در دبیرستان اوحدی مراغه ای گذراند و موفق به اخذ دیپلم شد .
با آغاز انقلاب ، اسماعیل به اتفاق دوستانش در جلسات سخنرانی حجت الاسلام شرقی ، امام جمعه فعلی مراغه شرکت می کرد .
با وجود این پس از آشنایی با حاج رحیم قنبرپور متحول شد و بیش از پیش نسبت به رعایت شعائر مذهبی حساسیت نشان می داد . در دعای ندبه و کلاسهای آموزشی قرآن که در مسجد چهل پا در مراغه برگزار می شد شرکت می کرد .
روزی که اداره شهربانی مراغه به تصرف مردم درآمد ، اسماعیل فهرست اسامی هفتاد نفر را پیدا کرد که اسم خود او در آن فهرست بود . پس از مدتی انجمن اسلامی الهادی را تشکیل داد . کار این انجمن برگزاری کلاسهای عقیدتی و نظامی بود . این انجمن در محله چهل پا در مسجد حاج فتحعلی تشکیل می شد .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، اسماعیل به سپاه پیوست و دوره سربازی خود را در پادگان امام رضا (ع) طی کرد . پس از پایان خدمت سربازی در حالی که همچنان با سپاه همکاری داشت ، به عنوان معلم در آموزش و پرورش مشغول کار شد و در دورترین روستاها به تدریس بینش اسلامی می پرداخت . همسرش می گوید : « زمانی که در آموزش و پرورش بود دورترین ده را انتخاب می کرد تا محرومین را نجات دهد . »
اسماعیل ، یک بار به بوکان اعزام شد و در آنجا زخمی شد و از طریق ارومیه ، تبریز به مراغه انتقال یافت . او به پیشنهاد حاج رحیم قنبرپور - از دوستان نزدیکش - با خانم طاهره نسبت قندی ,ازدواج کرد . مراسم عقد در کمال سادگی برگزار شد و زوج جوان در خانه اجاره ای مسکن گزیدند .
اسماعیل در سال 1360 و 1362 صاحب دو فرزند پسر به نامهای هادی و مهدی شد . با آغاز جنگ عراق علیه ایران ، راهی جبهه های جنگ شد . رئیس آموزش و پرورش مراغه می گوید :
هر کاری کردم نتوانستم نگهش دارم . اتاقی برایش در نظر گرفته بودیم ، نپذیرفت . گفت : این اتاقهای مجلل نمی تواند مرا از رفتن به جبهه بازدارد .
پس از مدتی ، محسن - برادر کوچکتر و فرزند دوم خانواده - هم راهی جبهه شد . اسماعیل ابتدا در پشت جبهه مسئول ستاد پشتیبانی جنگ بود و هدایای مردم را به جبهه انتقال می داد . در این ایام به شرکت در تشییع جنازه شهدا بسیار حساس بود و در هر شرایطی در مراسم حضور می یافت . به گفته یکی از همسنگرانش : « زمانی که به جبهه اعزام می شدیم راه را طوری انتخاب می کرد تا بتوانیم از مجروحان جنگی عیادت کنیم . وی در جبهه هم نمازش را اول وقت می خواند . »
بعد از مدتی به گردانهای رزمی پیوست وبه خط اول جبهه رفت.ابتدا در گردان سلمان خدمت می کرد و بعد به گردان حبیب بن مظاهر رفت و فرمانده گروهان شد . در عملیات یا مهدی (عج) از طریق بی سیم به نیروهای تحت امرش روحیه می داد و آنها را به خواندن نماز و دعای توسل تشویق می کرد . بعد از شهادت حمید پرکار - که از دوستان نزدیک اسماعیل بود - تعدادی از بسیجیان قصد داشتند در تشییع جنازه او شرکت کنند . ولی وی آنها را از رفتن بازداشت و گفت : « روح شهید از اینکه اینجا بمانید و راهش را ادامه دهید و گردان را حفظ کنید بیشتر خوشحال می شود . »
اسماعیل در عملیات والفجر 8 نیز شرکت داشت و در سمت فرماندهی گردان سلمان در فاو در سخت ترین محور عمل می کرد . برای او سمت وپست ومقام مطرح نبود.
اسماعیل بعد از آن در عملیات کربلای 5 در شلمچه قائم مقام گردان امیرالمؤمنین شد . او و نیروهای تحت امرش در محوری که پیشروی می کردند به میدان مین و موانع سیم خاردار برخوردند ؛ در حالی که دوشکاهای دشمن نیز از مقابل به شدت آنها را زیر آتش گرفته بود . در همین هنگام اسماعیل مورد اصابت تیر دوشکای دشمن قرار گرفت . با این حال به فرمانده گروهان گفت : « شما به سوی دوشکاهای دشمن حرکت کنید و به من کاری نداشته باشید . » بدین ترتیب ، سردار اسماعیل دوستان در عملیات کربلای 5 در اثر اصابت تیر دوشکا به ناحیه کمر و ترکش به صورت ، در شلمچه به تاریخ 21 دی 1365 به شهادت رسید . آرامگاه او در گلشن زهرا در شهرستان مراغه واقع است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 

خاطرات
پدرشهید :
قبل از تولد اسماعیل از وضعیت اقتصادی بدی برخوردار بودیم . من برای امرار معاش تن به هر کاری می دادم . مثل بریدن چوب ، رساندن نفت ، کار در ساختمانها و باغها و ... . در این زمان ما در خانه پدرزنم بودیم و بعدها در محله قرخ ایاق سکنی گزیدیم .

روزی در باغ بودم . هر سه دوان دوان می آمدند . به آنها گفتم کجا می روید . گفتند حاج ارومیان در مسجد سخنرانی می کند و الان نماز شروع می شود ، می رویم تا نماز بخوانیم . باغ تا مسجد چهار کیلومتر فاصله داشت که تمام راه را دویدند .

مادرشهید:
در مدرسه اگر کسی غذا تعارفش می کرد نمی خورد . می گفت نمی دانم که آن پسر نمازخوان است یا نه .
یک بار پولی را که برای خرید کفش عید در نظر گرفته شده بود به اصرار گرفت ولی با آن به جای خرید کفش قرآن خرید .

برادرشهید:
قبل از انقلاب اسلامی اساسی ترین حرکت اسماعیل تشکیل انجمن اسلامی بود که به علت خفقان ، محلش دائماً تغییر می کرد . بعد از انقلاب به علت اینکه در اکثر راهپیمایی ها و حرکتهای جمعی شرکت می کرد اسمش در فهرست سیاه ساواک درج شده بود و حتی چندین بار مورد ضرب و شتم نیروهای ژاندارمری قرار گرفت .

پدرشهید:
در دوران مبارزات انقلاب با اینکه بسیار گرفتار بود . باز هم به من در کار کشاورزی کمک می کرد . روزی در باغ مشغول کار بودم که از شهر برمی گشت و بسیار تشنه بود . به او گفتم چرا در شهر چیزی نخوردی و رفع تشنگی نکردی ؟ در جواب گفت : « پدر جان من نمی توانم زمانی که شما در باغ کار می کنید چیزی بخرم و بخورم . »

همسرشهید:
مراسم خواستگاری خیلی ساده برگزار شد . ایشان تشریف آوردند و خودشان را معرفی کردند و گفتند : « ما از لحاظ مالی بی بضاعت هستیم ولی ایمان قوی داریم . » زمانی که برای کلاس اسلحه شناسی ثبت نام کردم ، حاج رحیم فرم مرا مطالعه کرده و با توجه به شناخت قبلی که از پدرم داشت مرا پیشنهاد کرد .

محمد حبیب اللهی:
وقتی ایشان ستاد پشتیبانی جنگ را عهده دار شد ، فعالیتهای زیادی از خود نشان داد . من می دیدم ایشان اصلاً خسته نمی شود . اولین عملیاتی که با ایشان بودم ، عملیات مسلم بن عقیل بود که در سومار انجام شد . ایشان کمک فرمانده گردان بود . در این عملیات نیروهای خودی زیر آتش سنگین دشمن پیش رفتند و از موانع بسیار عبور کردند . او در انجام هر مأموریتی پیشقدم می شد و با تک تک رزمندگان به صحبت می پرداخت و حتی در سنگرسازی به بسیجیان کمک می کرد . اگر سنگری هدف مداوم تانکها بود برای تقویت روحیه بسیجیان به همان سنگر می رفت و به همه روحیه می داد .

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید:
اسماعیل بود، از جبهه زنگ مى‏زد. سلام و حال و احوال، و خبرى که بند بندم را آتش زد: پرکار و عادل نسبت شهید شدند... چشم‏هایم مى‏سوزد و اشک به گونه‏ام مى‏غلتد.
- بیا اینجا، ما مانده‏ایم...
اسماعیل به عملیات مى‏خواندم. گفتگوى تلفنى تمام مى‏شود. بلافاصله آماده رفتن مى‏شوم و کوله‏بار خود را مى‏بندم و راهى مى‏شوم...
دلم براى اسماعیل یک ذره شده است، کى مى‏بینمش؟... زمان، لحظه لحظه مى‏گذرد و من هر لحظه به جبهه نزدیکتر مى‏شوم. توى راه به اسماعیل فکر مى‏کنم، به گذشته‏ها...

اوایل جنگ بود. براى انجام عملیات محدودى آماده مى‏شدیم. عاقبت وقت موعود فرا رسید. هدف عملیات باز پس گرفتن ارتفاعى بود در منطقه سرپل ذهاب که از ابتداى جنگ در اشغال دشمن بود. اهمیت ارتفاعات در جنگ روشن است و نیروهایى که در ارتفاعات مستقر هستند با تسلط بر صحنه جنگ، به خوبى مى‏توانند با نیروى مقابل نبرد کنند. اگرچه تصرف ارتفاع بسیار سخت است با این همه برادران با ایمانى قوى براى باز پس گرفتن آن وارد نبرد شدند. طولى نکشید که به یارى خداوند، بچه‏ها با شجاعت تمام به طرف فراز ارتفاع پیشروى کردند. دشمن با اینکه از نظر تجهیزات و نیرو کم نداشت اما در برابر اراده آهنین رزمندگان اسلام ارتفاع را خالى کرد. با خالى شدن ارتفاع از نیروهاى دشمن و استقرار نیروهاى خودى، آتش سنگین عراقى‏ها آغاز شد. باران آتش بى‏وقفه مى‏بارید و قدم به قدم گلوله توپ یا خمپاره‏اى منفجر مى‏شد. بعد از نبردى سنگین و طاقت‏فرسا، تحمل چنان آتشى براى نیروهاى خودى دشوار بود. هر کس در گوشه‏اى افتاده بود و از شدت خستگى کسى تاب حرکت نداشت. خستگى در چهره‏هاى غبار گرفته هویدا بود. در این میان یکى از بچه‏ها روحیه دیگرى داشت. خنده از لب‏هایش مى‏بارید. با هر کسى به نحوى شوخى مى‏کرد. حضور او در میان بچه‏ها شگفتى داشت. ناگهان در آن گیرودار صداى رسایش بلند شد: برادران! کى شانه و آینه دارد... بدهد سرمان را مرتب کنیم که خیلى به موقع است!...

او اسماعیل بود. مثلِ اسماعیل بود، اسماعیل ابراهیم. از بلا و شداید رو برنمى‏گرداند. بر این اعتقاد بود که این انقلاب و اسلام براى ما خیلى گران تمام شده، پس در راه به ثمر رسیدن آن باید از مال و جان و تمام زندگى‏مان بگذریم. امروز، روز امتحان است و چه امتحان سختى... در کارها با اعتقاد کامل به خدا توکل کنید و از او کمک بخواهید... او اسماعیلِ انقلاب بود. انقلاب که شروع شد، سال آخر دبیرستان بودیم. اسماعیل بود که بچه‏هاى مدرسه را براى تظاهرات و راهپیمایى سازماندهى مى‏کرد. تهدیدها و فشارهاى مسوولین مدرسه کوچکترین تأثیرى در اراده و تصمیم او نداشت. چنانکه یک روز در حالى که دانش‏آموزان در صف‏هاى منظم رهسپار کلاس‏هاى خودشان بودند، فریاد رسایش در فضا پیچید. شعار مى‏داد. عده‏اى از دانش‏آموزان نیز با او همصدا شدند. کم‏کم صداى دانش‏آموزان یکى شد و دانش‏آموزانى که به کلاس رفته بودند، به حیاط مدرسه باز گشتند. غوغایى به پا شد. همه بى‏واهمه علیه شاه شعار مى‏دادند. اسماعیل از بچه‏ها خواست که راهى خیابان‏ها بشوند. مدیر مدرسه در اضطراب و تشویش بود و سعى مى‏کرد به هر نحوى شده مانع خروج دانش‏آموزان شود. اما اسماعیل اعتنایى به او نداشت. دانش‏آموزان پشت سر اسماعیل از مدرسه بیرون ریختند. همه همصدا با اسماعیل شعار مى‏دادند. قصد ما این بود که دانش‏آموزان دبیرستان همسایه نیز به ما بپیوندند. اما در خروجى دبیرستان را با زنجیر قفل کرده بودند و براى دانش‏آموزان امکان بیرون آمدن نبود. در این حال با اشاره اسماعیل عده‏اى از بچه‏ها به طرف در هجوم بردند و طى چندین دقیقه در را از جا کندند. دانش‏آموزانى که در داخل مدرسه محبوس شده بودند، به بیرون سرازیر شدند و به ما پیوستند. خیل عظیمى از دانش‏آموزان به طرف مرکز شهر حرکت کردند. این، نخستین بار بود که دانش‏آموزان مراغه براى تظاهرات به خیابان‏ها ریخته بودند. انبوه دانش‏آموزان در حالى که شعار مى‏دادند، به مرکز شهر نزدیک مى‏شدند. مردم با نگاه‏هاى حاکى از رضایت به ما نظاره مى‏کردند. با رسیدن ما به چهارراه خواجه‏نصیر نیروهاى شهربانى وارد عمل شدند. دقایقى بعد با پرتاب گازهاى اشک‏آور و شلیک تیرهاى هوایى و ضرب و شتم بچه‏ها توسط مأموران، دانش‏آموزان متفرق شدند. اما دیگر فضاى رعب و وحشت شکسته شده بود... از آن موقع مأموران رژیم براى دستگیرى اسماعیل در تکاپو بودند.
اما خداوند به اسماعیل دل و جرأتى بخشیده بود، که از زندان و زخم باکى نداشت. به مرتبه‏اى از ایمان رسیده بود که جهاد را، باب بهشت مى‏دید. با شروع آشوب‏هاى کردستان، به میدان نبرد با ضد انقلاب شتافت. در حماسه‏ها آفرید. خبر رسید که اسماعیل زخمى شده است اما از خود اسماعیل خبرى نبود. بعد از سه ماه اسماعیل بازگشت با پیکرى سرتاسر زخم. در بوکان زخمى شده بود. مدتى در ارومیه بسترى شده بود و از آنجا به تبریز منتقلش کرده بودند. وقتى به مراغه آمد هنوز لباس‏هایش خون‏آلود بود. تعریف مى‏کرد که نارنجکى در نزدیکى‏اش منفجر شده بود.
اسماعیل با همان زخم خوردن‏ها، طعم شیرین شهادت را چشیده بود. از جبهه دل نمى‏کند. طاقت زیستن در پشت جبهه را نداشت. پیش از والفجر 8 پایش شکست... به جبهه آمده بود و عینکش را با خود نیاورده بود. شبى براى نماز شب از خواب برخاسته بود و به علت ضعف بینایى به گودالى افتاده بود. با شکستگى پا امکان حضور در خط برایش نبود. لاجرم به شهر بازگشت و مدتى استراحت کرد تا سلامت خود را بازیابد. در اولین فرصت دوباره خودش را به جبهه رساند. بعد از شهادت برادرش محسن بى‏قرارتر شده بود. محسن 16 سال بیشتر نداشت که در خیبر شهید شد. رفتن محسن او را به شهادت نزدیک‏تر کرد. گویى از اینکه محسن بر او سبقت گرفته بود، خود را ملامت مى‏کرد. اسماعیل متولد 1337 بود، از محسن بزرگتر بود، اما به او غبطه مى‏خورد.
او با جبهه زندگى مى‏کرد. معلم بود. خانه و زندگى داشت. اما او دل از همه مى‏کند و به جبهه مى‏رفت. براى اینکه خانواده‏اش ناراحت نشود. مى‏گفت مى‏روم سمینار. مى‏دانستیم که به جبهه مى‏رود. آخرین بار که مى‏خواست به جبهه برود. همسرش به من گفت: »اسماعیل باز هم به جبهه مى‏رود گفتم: نصیحتش مى‏کنم و نمى‏رود! با او صحبت کردم:
- اسماعیل! برادرت رفت. تو هم مى‏خواهى بروى، من دیگر کسى را ندارم...
سکوت کرد و چیزى نگفت.
- اسماعیل! تو خانه و زندگى دارى، دو تا پسر دارى...
سکوت اسماعیل شکست و آنچه را که در دل داشت به زبان آورد:
- پدر! من غافل نمى‏شوم. در جبهه از این بچه‏ها بسیار است. من به خاطر خدا به جبهه مى‏روم. اگر موفق شوم که الحمداللَّه، و اگر شهید شوم، در راه خدا شهید شده‏ام.

مى‏گفت: تا وقتى که در خط مسؤولیت دارم، حتى براى یک لحظه هم به عقب نمى‏گردم، اسماعیل از طرفى عذاب مى‏کشید و از طرفى خط ما وضعیت دشوارى داشت. خط ما فراتر از کارخانه نمک بود و پیش رو و پشت سرمان آب. آب هم به شدت آلوده و لجن‏زار بود. جنازه‏هاى عراقى‏ها هم که توى آب ریخته بود، آلودگى آن را بیشتر مى‏کرد. گلوله‏هاى خمپاره که مدام به خط ما مى‏ریخت، آب و لجن را به سر و صورت بچه‏ها مى‏پاشید. طورى که اگر کسى براى چند ساعت در خط مى‏ماند، سراپایش به لجن آغشته مى‏شد. شب‏ها هم باران مى‏بارید و سنگرها پر از آب مى‏شد. وضعیت چنان بود که حتى غذا خوردن هم ممکن نمى‏شد. در این وضعیت اسماعیل بود که به همه روحیه مى‏داد. با رویى گشاده و لبى خندان با همه برخورد مى‏کرد. شب‏ها در سنگرهاى آب گرفته مى‏نشست و بچه‏ها را تشویق به پایدارى مى‏کرد و هر کارى که از دستش برمى‏آمد، براى رزمنده‏ها انجام مى‏داد. این در حالى بود که بر اثر حادثه‏اى دندان‏هایش آسیب دیده بود. حتى یکى از دندان‏هایش شکسته بود و به شدت عذاب مى‏کشید. به او اصرار مى‏کردند که برو عقب و دندان‏هایت را معالجه کن اما اسماعیل با همان روحیه بالا جواب مى‏داد که: تا وقتى در خط مسؤولیت دارم، حتى براى یک لحظه هم به عقب برنمى‏گردم. در سایه اسماعیل بود که گردان سلمان پنج روز تمام در دشوارترین شرایط ممکن پایدارى کرد.
شهادت حمید پرکار و عادل نسبت تأثیر شگفتى بر او نهاده بود. اندوه عمیقى از ماندن در چشمانش نهفته بود. انگار براى رفتن شتاب داشت. گویى زمان شکستن حصار جسم و پرواز روح در بیکران وصال فرا رسیده بود. او با تمام وجود در اشتیاق شهادت مى‏سوخت: از خداوند همیشه خواسته‏ام که مرگم را شهادت در راه خودش قرار دهد. چرا که در این موقعیت، نهایت بیچارگى است که انسان در رختخواب بمیرد و از اجر بزرگ شهادت بى‏نصیب باشد... تکلیف هر چه باشد آن را انجام مى‏دهم و جز رضاى خدا، هیچ چیز در نظرم ارزش ندارد... امروز اسلام خون مى‏خواهد، اسارت مى‏خواهد... امروز هر کس خود را مسلمان مى‏داند باید در بیابان‏هاى گرم جنوب... حضور داشته باشد...
اسماعیل شهادت را مى‏شناخت. مى‏دانست که تا کسى به خلوص نرسد و از آتش امتحان‏ها سرفراز بیرون نیاید، به وصال نمى‏رسد. شهادت هر یک از یارانش براى او پنجره‏اى به عالم شهیدان مى‏گشود و او را به سر منزل مقصود نزدیک‏تر مى‏کرد. بعد از شهادت حمید پرکار و عادل نسبت دیگر طاقتش به سر رسیده بود. مى‏گفت: خدایا! برادران ما رفتند و ما هنوز توفیق شهادت نیافته‏ایم.
بعد از شهادت حمید و عادل نسبت به جانشینى گردان امیرالمؤمنین منصوب شد. در این زمان حال و هواى دیگرى داشت. در هنگام نماز چنان در راز و نیاز محو مى‏شد که گویى از این عالم فاصله گرفته است. گویى خود مى‏دانست که هنگام سفر نزدیک است. از برادران حلیّت مى‏طلبید.
طاقتم طاق شده بود.اسماعیل که به جبهه مى‏رفت، حس تنهایى غریبى دلم را مى‏فشرد. من مى‏ماندم مهدى و هادى. سراغ پدرشان را مى‏گرفتند، دلم آتش مى‏گرفت. وقتى به جبهه مى‏رفت، روزهاى انتظار را مى‏شمردم؛ امروز نیامد. فردا مى‏آید، پس فردا مى‏آید... دلتنگى و اندوه در ذره ذره وجودم رخنه مى‏کرد. بچه‏ها هم دلتنگى مى‏کردند. مى‏دیدم که اسماعیل را مى‏خواهند، پدرشان را. 6 سال بود که زندگى ما به هم پیوند خورده بود. یک سال پیش از جنگ ازدواج کرده بودیم، سال 1358. در این سال‏ها که با هم بوده‏ایم، اسماعیل مدام به جبهه مى‏رفت. اسماعیل که به جبهه مى‏رفت، من مى‏ماندم با مهدى و هادى. حالا سال 1365 است و مهدى‏مان 5 سال دارد و هادى‏مان 3 سال... باز هم اسماعیل آماده سفر مى‏شود، آماده رفتن به جبهه. پیش خودم خیال مى‏کنم، برادر اسماعیل که شهید شده است، خودش هم که از زمان جنگ‏هاى کردستان، در جبهه بوده است. دیگر دِین خود را ادا کرده است. زخمى شده، بارها تا پاى مرگ رفته است. دیگر بس است. نمى‏گذارم برود. مى‏خواهم به خودش بگویم: دیگر بس است اسماعیل... اما خیال مى‏کنم شاید حرف مرا نپذیرد. مى‏روم پیش پدرش: اسماعیل باز هم آماده شده است، مى‏خواهد به جبهه برود.. هیچکس
نمى‏تواند اسماعیل را از سفر باز دارد. اسماعیل تصمیم خودش را گرفته است. من ناراحت و مضطربم. اما شادى شگفتى در چشمان اسماعیل لانه کرده است. انگار به زیارت مى‏رود... بچه مریض است، تب دارد. دارد مى‏سوزد... و اسماعیل مى‏خواهد برود. شما را به خدا مى‏سپارم. نمى‏دانم چه جاذبه‏ایست که اسماعیل را از خانه، از پدر و مادر و بچه‏هایش جدا مى‏کند و به سوى دیگر مى‏کشد، به سوى جبهه. اسماعیل مى‏خواهد برود، دارد مى‏رود.
- کجا اسماعیل؟!
لبخند مى‏زند. چیزى نمى‏گوید.
- آخر مگر نمى‏بینى بچه مریض است... مگر از این جبهه چه دیده‏اى... مگر... دیگر نمى‏دانم چه مى‏گویم. خشم شعبه‏اى از جنون است. مى‏گویم و مى‏گویم. آنقدر که دیگر چیزى براى گفتن نمى‏ماند. حس مى‏کنم حرف‏هایم تمام شده است. دلم آرام مى‏گیرد...
اسماعیل سکوت مى‏کند، هیچ رنگى از ناراحتى بر چهره‏اش سایه نمى‏اندازد. لحظاتى مى‏گذرد. صداى مهربان اسماعیل در فضاى خانه مى‏پیچد.
- حاجى خانم! حرف‏هایتان تمام شد؟... از شما چنین انتظارى نداشتم، خداوند به شما ایمان کامل عنایت فرماید انشاءاللَّه!..
آتش در درونم شعله‏ور مى‏کشد. چیزى نمى‏توانم بگویم. خدایا چه‏ها گفته‏ام. سکوت و شرم. پلک‏هایم روى هم مى‏افتد. نمى‏توانم به چهره اسماعیل بنگرم. دارم آب مى‏شوم.
اسماعیل راهى جبهه مى‏شود.
ما در محور نهر جاسم به نزدیکى دشمن رسیده‏ایم. گروهان‏هاى گردان امیرالمؤمنین را براى عملیات تقسیم کرده‏اند. و مأموریت هر گروهان مشخص شده است. اسماعیل، جانشین گردان هم همراه گروهان ماست. در نزدیکى دشمن به میدان مین و بشکه‏هاى انفجارى رسیده‏ایم. تیربارهاى دشمن درست روى ما کار مى‏کند. زمین‏گیر شده‏ایم. گام از گام که برمى‏داریم مى‏زنندمان. کسى چه مى‏داند که در کربلاى پنج چه مى‏گذرد. تیربارهاى دشمن درست روى ما کار مى‏کند و اگر همینطور بمانیم گروهان قتل‏عام مى‏شود. وجود اسماعیل در گروهان ما مغتنم است. انگار با وجود او مى‏توانیم مستحکم‏ترین مواضع دشمن را در هم بکوبیم. همه چشم‏ها به سوى اسماعیل است. در یک لحظه اسماعیل برمى‏خیزد، به طرف دوشکایى که از روبرو مى‏زندمان...
گلوله‏اى به کمرش اصابت مى‏کند. خون چشمه‏وار از بدنش مى‏جوشد. بى‏هیچ اضطرابى آرام مى‏نشیند. انگار نه انگار که گلوله خورده است. رو مى‏کند به فرمانده گروهان. گویى مى‏خواهد واپسین حرف‏هایش را بگوید. چهره‏اش را هاله‏اى از نور در خود گرفته است. فرمانده گروهان منتظر است، منتظر شنیدن حرف‏هاى اسماعیل. اسماعیل دستور مى‏دهد:
حرکت کنید و بروید... معطل نشوید...
فرمانده گروهان چیزى نمى‏گوید. نگفتنى که خود گفتنى دیگر است: »ولى آقا اسماعیل شما را باید به عقب برگردانیم..
با من کارى نداشته باشید. حرکت کنید و بروید... ان‏شاءاللَّه بر دشمن غالب مى‏شوید..

ادامه منبع مطالب مورد نظر...