هنگامی که سعادت یار شد و با او در پاوه همرزم بودم، هرگاه میدیدمش ، لباسهایش بوی دود میداد و این علتی نداشت جز اینکه هر شب تا صبح بر روی قلههای مرتفع و سرد «مریوان» کنار بچههای بسیجی دور آتش می نشست و با آنها گرم میگرفت تا دل سرما را بسوزاند! بیخود نبود که بچه ها عاشق حاج احمد بودند. حاج احمد که ما از خشم و غضبش میترسیدیم و گریزان بودیم، بر قلبهای بچههای بسیجی غلبه داشت و محبتش سایه افکنده بود.
هنگامی که سعادت یار شد و با او در پاوه همرزم بودم، هرگاه میدیدمش ، لباسهایش بوی دود میداد و این علتی نداشت جز اینکه هر شب تا صبح بر روی قلههای مرتفع و سرد «مریوان» کنار بچههای بسیجی دور آتش می نشست و با آنها گرم میگرفت تا دل سرما را بسوزاند! بیخود نبود که بچه ها عاشق حاج احمد بودند. حاج احمد که ما از خشم و غضبش میترسیدیم و گریزان بودیم، بر قلبهای بچههای بسیجی غلبه داشت و محبتش سایه افکنده بود.
سال 1359 در بهداری سپاه مریوان مشغول کار بودم. چند روزی به مرخصی( تهران) رفته بودم. نیم ساعتی از برگشتنم نگذشته بود و همراه بچهها دور سفره مشغول صرف ناهار بودیم. لحظهای نگذشته بود که شهید «ممقانی» با عجله آمد و خیلی سریع گفت:
ـ بلند شو زود برو حاج احمد باهات کار داره…
با تعجب پرسیدم: «حاج احمد از کجا خبردار شد که من از مرخصی برگشتم؟»
ممقانی اظهار بیاطلاعی کرد و گفت: «من نمیدونم، فقط به من گفت صدات کنم.»
سریع و با عجله بلند شدم و رفتم داخل بخش بیمارستان. حساب خشم و غضب حاجی را داشتم و می دانستم که حاجی بیخودی عصبانی نمیشود. حاجی را دیدم که غضبناک جلوی بخش منتظرم ایستاده بود. به هر جرأتی که بود جلو رفتم و سلام کردم. اصلاً جواب سلامم را نداد. خیلی تند، مثل پدری که دست بچهای را که خطایی از او سرزده میگیرد و او را میکشد به طرف محل کار خطایش، دستم را گرفت و کشان کشان برد داخل یکی از اتاقها، جوان مجروحی را نشان داد که روی تخت خوابیده بود. با غیظ گفت:
ـ به دستهای این جوان مجروح نگاه کن.
دستهای مجروح را که آستینهایش پاره و خونی بود از نظر گذراندم، خیلی ناجور خون ریخته بود و دستهایش سرخ و سیاه شده بود . حاج احمد رو به بسیجی مجروح کرد و گفت:
ـ چند روزه که اینجا بستری هستی؟
مجروح گفت: «حدود یک هفته». حاجی پرسید: «چرا دستهایت خونی است؟» جوان گفت: « خب تیر خوردم، خونی شده.» حاجی با همان عصبانیت پرسید: «کسی دستهایت را نشسته؟» مجروح گفت: «نه».
حاج احمد با همان غیظ به مجروح گفت: چرا خودت دستهاتو نشستی؟» او گفت: «خب نمیتونستم راه برم، برام سخته.» حاجی گفت: «از کسی نخواستی که دستهایت رو بشوره؟» مجروح گفت : «چرا، چند بار به پرستارها گفتم ولی کسی به حرف و خواسته ام توجهی نکرد» در نهایت حاجی از او پرسید: «از این بیمارستان راضی هستی؟» که بسیجی مجروح گفت: «نه! خیلی اذیتم میکنند….. با همین دستهای خونی غذا خوردم و…»
حرفهای مجروح، مثل پتک بر سرم فرود میآمد. حاج احمد با چشمانی سرخ از خشم رو به من کرد و گفت: « چرا وضع اینجا این جوری است؟» گفتم: «آخه برادر احمد، من یک ساعت نمیشه که از مرخصی اومدم.» این حرف عصبانیت او را بیشتر کرد و غرید:
تو یک ساعته که از مرخصی اومدی و به این بخش سر نزدی و قبل از سرزدن به مجروحها رفتی پای غذا خوردنت؟…
در همان حال چنگالی را که روی میز بود برداشت و به طرفم پرت کرد و من خیلی سریع گریختم.
داد و فریاد حاجی بالا گرفت. به او گفتم اجازه بدهد که من توضیح بدهم. یک ربعی که از قضیه گذشت، نشست گوشهای و شروع کرد به گریستن. میدانستم همیشه این گونه بود. او که در جنگ و رویارویی با دشمن از هیچ چیز نمیترسید و باکی نداشت، در برابر ناراحتی بچه بسیجیها زار زار میگریست و مثل پدری دلسوز میسوخت. با هق هق گریه گفت:
ـ آخه تو خجالت نمیکشی؟ بچهها با این عشق و علاقه اینجا بجنگند بعد مجروح بشن و بیان توی این بیمارستان بخوابند اون وقت شما به این راحتی کوتاهی کنید؟
گفتم: «آخه حاجی، اینجا توی بیمارستان، سلسله مراتب داره…» هنوز حرفم تمام نشده بود که حاجی سرم فریاد زد:
ـ این سلسله مراتب بخوره توی سرت. سلسله مراتب که نمیتونه به یه مجروح، خوب برسه به چه درد میخوره؟
با همان خشم از در بیمارستان خارج شد و رفت. خیلی ناراحت شدم، نمیدانستم چطوری مسئله را حل کنم.
شب، حاج احمد مرا خواست. پهلویش که رفتم با گریه مرا در آغوش کشید و از اینکه آن طوری برخورد کرده بود عذر خواست، بدجوری حالم را گرفت. چون تقصیر از ما بود. با گریه گفت:
ـ به خدا دلم برای بچههای بسیجی می سوزه، پدر و مادرشان با یک امید و آرزویی اینها را بزرگ کردهاند و به این راحتی برای رضای خدا از آنها دل کندهاند و فرستادهاند اینجا، اون وقت ما درباره رسیدگی به وضعشان کوتاهی میکنیم. راوی:مجتبی عسگری(از همرزمان حاج احمد متوسلیان)
منبع وبلاگ