نوز مبهوت آن نوجوان خرمشهریام
امیر حسین انبارداران
کتاب «گردان گمشده» دست از سرم بر نمیدارد. کتابی است که توسط دفتر ادبیات مقاومت منتشر شده و خاطرات یک افسر عراقی را روایت میکند.
ـ ماجرایش؟
گفت وگو ی تلفنی در روزنامه اطلاعات
تاریخ خبر: پنجشنبه 29فروردین 1387، 10 ربیع الثانی1429، 17 آوریل 2008، شماره 24170
گپ تلفنی با حجتالاسلام حسین زکریایی، نویسنده «شاگرد اول»
هنوز مبهوت آن نوجوان خرمشهریام
امیر حسین انبارداران
ـ سلام، احوال شما؟
* خوبیم، به مرحمت شما!
ـ چه میکنید؟ از کارهای تازه چه خبر؟
* لطف خدا، مشغول مصاحبه هستم درباره شهید دیالمه، از شهدای هفتمتیر.
ـ چه مقدار از کار انجام شده است؟
* بخش زیادی از مصاحبهها را گرفتهام. البته شاید بعضیهایش چیزی نداشته باشد، اما به هر صورت میروم جلو تا مطالبی را که نیاز دارم به دست آورم.
ـ کتاب را در چه قالبی ارائه میکنید؟
* به صورت خاطره مینویسم با قلمی داستانی.
ـ به امید خدا، از کارهای دیگرت چه خبر؟
* شاگرد اول که درباره شهید قندی بود شکر خدا با استقبال خوبی مواجه شد.
ـ چاپ شده؟
* بله، دیماه سال قبل منتشر شد، توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی.
ـ از کارهای دیگرتان چه خبر؟
* «ریشه در بهشت» که توسط نشر شاهد منتشر شده هنوز در همان چاپ دوم است. «رفیق صمیمی» را هم که دیدهاید. زندگینامه داستانی سردار شهید عیسی ذوالفقاری است. «پابهپای ستاره» هم درباره حاج حسین بصیر است و «او آینه آمنه» هم خاطرات همسر حاجحسین بصیر دربارة شوهر شهیدش. «هجرت به فطرت» را سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش به چاپ رسانده و خاطرات همسر امیر شهید منفرد نیاکی است. «راز خرمای دی» را هم که خبر داری، در بردارنده خاطرات همسر سردار شهید عیسی ذوالفقاری است.
ـ خب، موفق باشی. حالا از آخرین کتابی که خواندهای بگو!
* کتاب «گردان گمشده» دست از سرم بر نمیدارد. کتابی است که توسط دفتر ادبیات مقاومت منتشر شده و خاطرات یک افسر عراقی را روایت میکند.
ـ ماجرایش؟
* ماجرای اصلی که همان خاطرات افسر عراقی است از خرمشهر. اما تکهای که من مدتهاست با آن درگیرم مربوط به نوجوان خرمشهری گمنامی است شبیه همان بهنام محمدی.
ماجرای این نوجوان به این صورت است که وقتی عراقیها خرمشهر را تسخیر میکنند تا مدتها شاهد کشته شدن پنهانی نیروهای مستقر در اردوگاهشان هستند. این موضوع برایشان علامت سؤال بزرگی میشود. هرچه هم تلاش میکنند نمیتوانند ردپایی از عامل کشته شدن افرادشان به دست بیاورند تا این که مسائل امنیتی اردوگاهشان را شدید میکنند و عاقبت او را گیر میاندازند. و او کسی نبوده جز همین نوجوان خرمشهری که الان اسمش در خاطرم نیست. آن نوجوان، خودش را با ماشین غذای عراقیها که از بیرون میآمده همراه میکرده و در فرصتی مناسب یکی از بعثیها را به هلاکت میرسانده و باز شبی دیگر همان کار را تکرار میکرده.
خلاصه که بعثیها او را پیدا میکنند و به شهادت میرسانند. افسر عراقی در کتاب «گردان گمشده» این موضوع را به زیبایی توضیح داده است. این، دلاوری بچههای ما را نشان میدهد. و من مدتهاست که مبهوت آن نوجوان هستم.
ـ خب، بالاخره کار آخر؟
* راستش خیلی دلم میخواهد یک کتاب کامل از زندگی فرمانده شهید لشکرمان (25 کربلا) حاجحسین بصیر بنویسم. خودت که بهتر میدانی، من سالهاست، شاید نزدیک به دو دهه است که با حاجحسین بصیر نفس میکشم و آرزو دارم بالاخره فرصتی فراهم بشود که حق مطلب را درباره او ادا کنم.
ـ انشاءالله، ممنون.
* سپاسگزارم از تماس شما!
منبع:http://www.khakriz8.blogfa.com/87014.aspx