بهمن دُرولی همان دانشجوی ـ دانشگاه علم و صنعت ـ شهیدی است که وصیت کرد:
قبرم را ساده و هم سطح زمین درست کنید و با اندکی سیمان روی آن را بپوشانید و فقط با انگشت روی آن بنویسد: «پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی»
عارفی دلسوز:
«خدایا! آنچنان که از تو میترسم، به رحمتت امید دارم. خدایا! میدانم آنچنان که دادهای مؤاخذه میکنی، اما ای فریادرس! روزی که مؤآخذه ام میکنی، هیچ جوابی برایت ندارم. تو را به وحدانیتت قسم میدهم آن روز دست رد بر سینه ام نزن!
خدایا! دوست داشتم در این مسافرت 25 ساله آنچنان در دنیا کشت کنم که در آخرت روسفید باشم، اما چه کنم که این سگِ نفس من را به دنبال خود کشید.»
این جملات آسمانی از خواجه عبدالله انصاری یا هیچ پیر عاشق و از دنیا بریدهای نیست. اینها را بهمن (محمد جواد) دُرولی نوشته است؛ دانشجوی عارفی که دنیا را سه طلاقه کرده بود و دل عاشق خود را به قرب الهی پیوند داده بود.
بهمن در یکی از یادداشتهایش نوشته بود:
«امروز تا این ساعت برایم پر ارزش و فراموش نشدنی بود، زیرا مقدار زیادی بر اعمال گذشته ام بازگشت داشتم و استغفار نمودم ... خدایا! راضیم به رضایت، ولی دوست دارم و امیدوارم هر لحظه که نوبتم باشد، حتی مویی از بدنم باقی نماند.»مناجاتی از فرمانده شهید بهمن دُرولی:
خدایا تو شهادت را نصیبم کن، خود چگونه شهید شدن را انتخاب خواهم نمود، خدایا تو شهادت را نصیبم کن که خود عشق و عاشقی را به حد اعلای آن خواهم رساند، خدایا آن گونه خواهم بود که تمام وجودم شیفتگی عشق رسیدن به وصال و حضور به درگاهت را گواه بگیرند.
خدای من، از سر تا به پا در خدمت شمایم، تمام وجودم را هدیه میکنم، چشمانم، پیشانی و سجده گاهم را، سینه و قلبم را، گلو و حنجره ام را، دهان و زبانم را، دست ها و پاهایم را و جزء جزء بدنم را به ساحت مقدست هدیه خواهم کرد، آنگونه به درگاهت خواهم آمد که عشقم را با تمام وجود خود اعلام کرده باشم.
امّا ای خدا، ای رازدار بندگان شرمگینت، ای آنکه در خلوتخانه ام، در خلوت های شبانه ام تنها تو را میطلبیدم، ای آنکه تنها عشق من، مولای من، مرا ببخش.
جسمی را که به من به امانت سپرده بودی سالم نیاورده ام، خدایا آن را پاره پاره آورده ام مرا ببخش، مولای من عفوم کن و در این خصوص از ضاربان بپرس که باید آنها پاسخگوی این عمل ننگین باشند، از خسارت زدگان به جسمم بپرس به چه جرمی آن را دریدند، به چه گناهی به آن حمله ور شدند و گناه من چه بود که اینگونه به درگاهت مرا آوردهاند.
خدای من، جرم من خدا خواهی بود، جرم من تنها عشق به تو بود، جرم من عدالت خواهی بود، جرم من این بود که تنها تو را میخواستم، نمیخواستم بنده غیر تو باشم و حنجره پاره ام این گواهی را میدهد که فقط تو را میطلبیدم و از چشمانم بپرس که فقط آنجا را که تو فرموده بودی مینگریستم و از دست ها و پاهایم سئوال کن که فقط برای رضای تو گام برداشته ام.