اول خرداد 1337 ه ش در شهرستان مراغه به دنیا آمد . تولدش همزمان با روز عید قربان بود,به همین دلیل بر او نام اسماعیل نهادند . پدرش کشاورز بود و خانواده از موقعیت اقتصادی خوبی برخوردار نبود .اسماعیل در دوران کودکی نماز می خواند و در ماه رمضان روزه می گرفت و با شوق بسیار در مساجد حضور می یافت . و در مراسم مذهبی شرکت می کرد .
خانواده پس از او صاحب دو پسر دیگر به نامهای محسن و حسین شد که وی با آنها رابطه بسیار صمیمانه ای داشت و آنها را در مسائل مذهبی هدایت می کرد .
اسماعیل که برادر بزرگتر بود برای ایجاد انگیزه در برادرانش به آنها پول می داد تا به مسجد بروند . او مقاطع دبستان و راهنمایی را با موفقیت به پایان برد . اگرچه در خانواده کسی سواد نداشت با وجود این به خوبی از عهده تکالیفش برمی آمد و تا کارش را تمام نمی کرد ، نمی خوابید .
اسماعیل دوران متوسطه را در رشته اقتصاد در دبیرستان اوحدی مراغه ای گذراند و موفق به اخذ دیپلم شد .
با آغاز انقلاب ، اسماعیل به اتفاق دوستانش در جلسات سخنرانی حجت الاسلام شرقی ، امام جمعه فعلی مراغه شرکت می کرد .
با وجود این پس از آشنایی با حاج رحیم قنبرپور متحول شد و بیش از پیش نسبت به رعایت شعائر مذهبی حساسیت نشان می داد . در دعای ندبه و کلاسهای آموزشی قرآن که در مسجد چهل پا در مراغه برگزار می شد شرکت می کرد .
روزی که اداره شهربانی مراغه به تصرف مردم درآمد ، اسماعیل فهرست اسامی هفتاد نفر را پیدا کرد که اسم خود او در آن فهرست بود . پس از مدتی انجمن اسلامی الهادی را تشکیل داد . کار این انجمن برگزاری کلاسهای عقیدتی و نظامی بود . این انجمن در محله چهل پا در مسجد حاج فتحعلی تشکیل می شد .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، اسماعیل به سپاه پیوست و دوره سربازی خود را در پادگان امام رضا (ع) طی کرد . پس از پایان خدمت سربازی در حالی که همچنان با سپاه همکاری داشت ، به عنوان معلم در آموزش و پرورش مشغول کار شد و در دورترین روستاها به تدریس بینش اسلامی می پرداخت . همسرش می گوید : « زمانی که در آموزش و پرورش بود دورترین ده را انتخاب می کرد تا محرومین را نجات دهد . »
اسماعیل ، یک بار به بوکان اعزام شد و در آنجا زخمی شد و از طریق ارومیه ، تبریز به مراغه انتقال یافت . او به پیشنهاد حاج رحیم قنبرپور - از دوستان نزدیکش - با خانم طاهره نسبت قندی ,ازدواج کرد . مراسم عقد در کمال سادگی برگزار شد و زوج جوان در خانه اجاره ای مسکن گزیدند .
اسماعیل در سال 1360 و 1362 صاحب دو فرزند پسر به نامهای هادی و مهدی شد . با آغاز جنگ عراق علیه ایران ، راهی جبهه های جنگ شد . رئیس آموزش و پرورش مراغه می گوید :
هر کاری کردم نتوانستم نگهش دارم . اتاقی برایش در نظر گرفته بودیم ، نپذیرفت . گفت : این اتاقهای مجلل نمی تواند مرا از رفتن به جبهه بازدارد .
پس از مدتی ، محسن - برادر کوچکتر و فرزند دوم خانواده - هم راهی جبهه شد . اسماعیل ابتدا در پشت جبهه مسئول ستاد پشتیبانی جنگ بود و هدایای مردم را به جبهه انتقال می داد . در این ایام به شرکت در تشییع جنازه شهدا بسیار حساس بود و در هر شرایطی در مراسم حضور می یافت . به گفته یکی از همسنگرانش : « زمانی که به جبهه اعزام می شدیم راه را طوری انتخاب می کرد تا بتوانیم از مجروحان جنگی عیادت کنیم . وی در جبهه هم نمازش را اول وقت می خواند . »
بعد از مدتی به گردانهای رزمی پیوست وبه خط اول جبهه رفت.ابتدا در گردان سلمان خدمت می کرد و بعد به گردان حبیب بن مظاهر رفت و فرمانده گروهان شد . در عملیات یا مهدی (عج) از طریق بی سیم به نیروهای تحت امرش روحیه می داد و آنها را به خواندن نماز و دعای توسل تشویق می کرد . بعد از شهادت حمید پرکار - که از دوستان نزدیک اسماعیل بود - تعدادی از بسیجیان قصد داشتند در تشییع جنازه او شرکت کنند . ولی وی آنها را از رفتن بازداشت و گفت : « روح شهید از اینکه اینجا بمانید و راهش را ادامه دهید و گردان را حفظ کنید بیشتر خوشحال می شود . »
اسماعیل در عملیات والفجر 8 نیز شرکت داشت و در سمت فرماندهی گردان سلمان در فاو در سخت ترین محور عمل می کرد . برای او سمت وپست ومقام مطرح نبود.
اسماعیل بعد از آن در عملیات کربلای 5 در شلمچه قائم مقام گردان امیرالمؤمنین شد . او و نیروهای تحت امرش در محوری که پیشروی می کردند به میدان مین و موانع سیم خاردار برخوردند ؛ در حالی که دوشکاهای دشمن نیز از مقابل به شدت آنها را زیر آتش گرفته بود . در همین هنگام اسماعیل مورد اصابت تیر دوشکای دشمن قرار گرفت . با این حال به فرمانده گروهان گفت : « شما به سوی دوشکاهای دشمن حرکت کنید و به من کاری نداشته باشید . » بدین ترتیب ، سردار اسماعیل دوستان در عملیات کربلای 5 در اثر اصابت تیر دوشکا به ناحیه کمر و ترکش به صورت ، در شلمچه به تاریخ 21 دی 1365 به شهادت رسید . آرامگاه او در گلشن زهرا در شهرستان مراغه واقع است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384
خاطرات
پدرشهید :
قبل از تولد اسماعیل از وضعیت اقتصادی بدی برخوردار بودیم . من برای امرار معاش تن به هر کاری می دادم . مثل بریدن چوب ، رساندن نفت ، کار در ساختمانها و باغها و ... . در این زمان ما در خانه پدرزنم بودیم و بعدها در محله قرخ ایاق سکنی گزیدیم .
روزی در باغ بودم . هر سه دوان دوان می آمدند . به آنها گفتم کجا می روید . گفتند حاج ارومیان در مسجد سخنرانی می کند و الان نماز شروع می شود ، می رویم تا نماز بخوانیم . باغ تا مسجد چهار کیلومتر فاصله داشت که تمام راه را دویدند .
مادرشهید:
در مدرسه اگر کسی غذا تعارفش می کرد نمی خورد . می گفت نمی دانم که آن پسر نمازخوان است یا نه .
یک بار پولی را که برای خرید کفش عید در نظر گرفته شده بود به اصرار گرفت ولی با آن به جای خرید کفش قرآن خرید .
برادرشهید:
قبل از انقلاب اسلامی اساسی ترین حرکت اسماعیل تشکیل انجمن اسلامی بود که به علت خفقان ، محلش دائماً تغییر می کرد . بعد از انقلاب به علت اینکه در اکثر راهپیمایی ها و حرکتهای جمعی شرکت می کرد اسمش در فهرست سیاه ساواک درج شده بود و حتی چندین بار مورد ضرب و شتم نیروهای ژاندارمری قرار گرفت .
پدرشهید:
در دوران مبارزات انقلاب با اینکه بسیار گرفتار بود . باز هم به من در کار کشاورزی کمک می کرد . روزی در باغ مشغول کار بودم که از شهر برمی گشت و بسیار تشنه بود . به او گفتم چرا در شهر چیزی نخوردی و رفع تشنگی نکردی ؟ در جواب گفت : « پدر جان من نمی توانم زمانی که شما در باغ کار می کنید چیزی بخرم و بخورم . »
همسرشهید:
مراسم خواستگاری خیلی ساده برگزار شد . ایشان تشریف آوردند و خودشان را معرفی کردند و گفتند : « ما از لحاظ مالی بی بضاعت هستیم ولی ایمان قوی داریم . » زمانی که برای کلاس اسلحه شناسی ثبت نام کردم ، حاج رحیم فرم مرا مطالعه کرده و با توجه به شناخت قبلی که از پدرم داشت مرا پیشنهاد کرد .
محمد حبیب اللهی:
وقتی ایشان ستاد پشتیبانی جنگ را عهده دار شد ، فعالیتهای زیادی از خود نشان داد . من می دیدم ایشان اصلاً خسته نمی شود . اولین عملیاتی که با ایشان بودم ، عملیات مسلم بن عقیل بود که در سومار انجام شد . ایشان کمک فرمانده گردان بود . در این عملیات نیروهای خودی زیر آتش سنگین دشمن پیش رفتند و از موانع بسیار عبور کردند . او در انجام هر مأموریتی پیشقدم می شد و با تک تک رزمندگان به صحبت می پرداخت و حتی در سنگرسازی به بسیجیان کمک می کرد . اگر سنگری هدف مداوم تانکها بود برای تقویت روحیه بسیجیان به همان سنگر می رفت و به همه روحیه می داد .
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید:
اسماعیل بود، از جبهه زنگ مىزد. سلام و حال و احوال، و خبرى که بند بندم را آتش زد: پرکار و عادل نسبت شهید شدند... چشمهایم مىسوزد و اشک به گونهام مىغلتد.
- بیا اینجا، ما ماندهایم...
اسماعیل به عملیات مىخواندم. گفتگوى تلفنى تمام مىشود. بلافاصله آماده رفتن مىشوم و کولهبار خود را مىبندم و راهى مىشوم...
دلم براى اسماعیل یک ذره شده است، کى مىبینمش؟... زمان، لحظه لحظه مىگذرد و من هر لحظه به جبهه نزدیکتر مىشوم. توى راه به اسماعیل فکر مىکنم، به گذشتهها...
اوایل جنگ بود. براى انجام عملیات محدودى آماده مىشدیم. عاقبت وقت موعود فرا رسید. هدف عملیات باز پس گرفتن ارتفاعى بود در منطقه سرپل ذهاب که از ابتداى جنگ در اشغال دشمن بود. اهمیت ارتفاعات در جنگ روشن است و نیروهایى که در ارتفاعات مستقر هستند با تسلط بر صحنه جنگ، به خوبى مىتوانند با نیروى مقابل نبرد کنند. اگرچه تصرف ارتفاع بسیار سخت است با این همه برادران با ایمانى قوى براى باز پس گرفتن آن وارد نبرد شدند. طولى نکشید که به یارى خداوند، بچهها با شجاعت تمام به طرف فراز ارتفاع پیشروى کردند. دشمن با اینکه از نظر تجهیزات و نیرو کم نداشت اما در برابر اراده آهنین رزمندگان اسلام ارتفاع را خالى کرد. با خالى شدن ارتفاع از نیروهاى دشمن و استقرار نیروهاى خودى، آتش سنگین عراقىها آغاز شد. باران آتش بىوقفه مىبارید و قدم به قدم گلوله توپ یا خمپارهاى منفجر مىشد. بعد از نبردى سنگین و طاقتفرسا، تحمل چنان آتشى براى نیروهاى خودى دشوار بود. هر کس در گوشهاى افتاده بود و از شدت خستگى کسى تاب حرکت نداشت. خستگى در چهرههاى غبار گرفته هویدا بود. در این میان یکى از بچهها روحیه دیگرى داشت. خنده از لبهایش مىبارید. با هر کسى به نحوى شوخى مىکرد. حضور او در میان بچهها شگفتى داشت. ناگهان در آن گیرودار صداى رسایش بلند شد: برادران! کى شانه و آینه دارد... بدهد سرمان را مرتب کنیم که خیلى به موقع است!...
او اسماعیل بود. مثلِ اسماعیل بود، اسماعیل ابراهیم. از بلا و شداید رو برنمىگرداند. بر این اعتقاد بود که این انقلاب و اسلام براى ما خیلى گران تمام شده، پس در راه به ثمر رسیدن آن باید از مال و جان و تمام زندگىمان بگذریم. امروز، روز امتحان است و چه امتحان سختى... در کارها با اعتقاد کامل به خدا توکل کنید و از او کمک بخواهید... او اسماعیلِ انقلاب بود. انقلاب که شروع شد، سال آخر دبیرستان بودیم. اسماعیل بود که بچههاى مدرسه را براى تظاهرات و راهپیمایى سازماندهى مىکرد. تهدیدها و فشارهاى مسوولین مدرسه کوچکترین تأثیرى در اراده و تصمیم او نداشت. چنانکه یک روز در حالى که دانشآموزان در صفهاى منظم رهسپار کلاسهاى خودشان بودند، فریاد رسایش در فضا پیچید. شعار مىداد. عدهاى از دانشآموزان نیز با او همصدا شدند. کمکم صداى دانشآموزان یکى شد و دانشآموزانى که به کلاس رفته بودند، به حیاط مدرسه باز گشتند. غوغایى به پا شد. همه بىواهمه علیه شاه شعار مىدادند. اسماعیل از بچهها خواست که راهى خیابانها بشوند. مدیر مدرسه در اضطراب و تشویش بود و سعى مىکرد به هر نحوى شده مانع خروج دانشآموزان شود. اما اسماعیل اعتنایى به او نداشت. دانشآموزان پشت سر اسماعیل از مدرسه بیرون ریختند. همه همصدا با اسماعیل شعار مىدادند. قصد ما این بود که دانشآموزان دبیرستان همسایه نیز به ما بپیوندند. اما در خروجى دبیرستان را با زنجیر قفل کرده بودند و براى دانشآموزان امکان بیرون آمدن نبود. در این حال با اشاره اسماعیل عدهاى از بچهها به طرف در هجوم بردند و طى چندین دقیقه در را از جا کندند. دانشآموزانى که در داخل مدرسه محبوس شده بودند، به بیرون سرازیر شدند و به ما پیوستند. خیل عظیمى از دانشآموزان به طرف مرکز شهر حرکت کردند. این، نخستین بار بود که دانشآموزان مراغه براى تظاهرات به خیابانها ریخته بودند. انبوه دانشآموزان در حالى که شعار مىدادند، به مرکز شهر نزدیک مىشدند. مردم با نگاههاى حاکى از رضایت به ما نظاره مىکردند. با رسیدن ما به چهارراه خواجهنصیر نیروهاى شهربانى وارد عمل شدند. دقایقى بعد با پرتاب گازهاى اشکآور و شلیک تیرهاى هوایى و ضرب و شتم بچهها توسط مأموران، دانشآموزان متفرق شدند. اما دیگر فضاى رعب و وحشت شکسته شده بود... از آن موقع مأموران رژیم براى دستگیرى اسماعیل در تکاپو بودند.
اما خداوند به اسماعیل دل و جرأتى بخشیده بود، که از زندان و زخم باکى نداشت. به مرتبهاى از ایمان رسیده بود که جهاد را، باب بهشت مىدید. با شروع آشوبهاى کردستان، به میدان نبرد با ضد انقلاب شتافت. در حماسهها آفرید. خبر رسید که اسماعیل زخمى شده است اما از خود اسماعیل خبرى نبود. بعد از سه ماه اسماعیل بازگشت با پیکرى سرتاسر زخم. در بوکان زخمى شده بود. مدتى در ارومیه بسترى شده بود و از آنجا به تبریز منتقلش کرده بودند. وقتى به مراغه آمد هنوز لباسهایش خونآلود بود. تعریف مىکرد که نارنجکى در نزدیکىاش منفجر شده بود.
اسماعیل با همان زخم خوردنها، طعم شیرین شهادت را چشیده بود. از جبهه دل نمىکند. طاقت زیستن در پشت جبهه را نداشت. پیش از والفجر 8 پایش شکست... به جبهه آمده بود و عینکش را با خود نیاورده بود. شبى براى نماز شب از خواب برخاسته بود و به علت ضعف بینایى به گودالى افتاده بود. با شکستگى پا امکان حضور در خط برایش نبود. لاجرم به شهر بازگشت و مدتى استراحت کرد تا سلامت خود را بازیابد. در اولین فرصت دوباره خودش را به جبهه رساند. بعد از شهادت برادرش محسن بىقرارتر شده بود. محسن 16 سال بیشتر نداشت که در خیبر شهید شد. رفتن محسن او را به شهادت نزدیکتر کرد. گویى از اینکه محسن بر او سبقت گرفته بود، خود را ملامت مىکرد. اسماعیل متولد 1337 بود، از محسن بزرگتر بود، اما به او غبطه مىخورد.
او با جبهه زندگى مىکرد. معلم بود. خانه و زندگى داشت. اما او دل از همه مىکند و به جبهه مىرفت. براى اینکه خانوادهاش ناراحت نشود. مىگفت مىروم سمینار. مىدانستیم که به جبهه مىرود. آخرین بار که مىخواست به جبهه برود. همسرش به من گفت: »اسماعیل باز هم به جبهه مىرود گفتم: نصیحتش مىکنم و نمىرود! با او صحبت کردم:
- اسماعیل! برادرت رفت. تو هم مىخواهى بروى، من دیگر کسى را ندارم...
سکوت کرد و چیزى نگفت.
- اسماعیل! تو خانه و زندگى دارى، دو تا پسر دارى...
سکوت اسماعیل شکست و آنچه را که در دل داشت به زبان آورد:
- پدر! من غافل نمىشوم. در جبهه از این بچهها بسیار است. من به خاطر خدا به جبهه مىروم. اگر موفق شوم که الحمداللَّه، و اگر شهید شوم، در راه خدا شهید شدهام.
مىگفت: تا وقتى که در خط مسؤولیت دارم، حتى براى یک لحظه هم به عقب نمىگردم، اسماعیل از طرفى عذاب مىکشید و از طرفى خط ما وضعیت دشوارى داشت. خط ما فراتر از کارخانه نمک بود و پیش رو و پشت سرمان آب. آب هم به شدت آلوده و لجنزار بود. جنازههاى عراقىها هم که توى آب ریخته بود، آلودگى آن را بیشتر مىکرد. گلولههاى خمپاره که مدام به خط ما مىریخت، آب و لجن را به سر و صورت بچهها مىپاشید. طورى که اگر کسى براى چند ساعت در خط مىماند، سراپایش به لجن آغشته مىشد. شبها هم باران مىبارید و سنگرها پر از آب مىشد. وضعیت چنان بود که حتى غذا خوردن هم ممکن نمىشد. در این وضعیت اسماعیل بود که به همه روحیه مىداد. با رویى گشاده و لبى خندان با همه برخورد مىکرد. شبها در سنگرهاى آب گرفته مىنشست و بچهها را تشویق به پایدارى مىکرد و هر کارى که از دستش برمىآمد، براى رزمندهها انجام مىداد. این در حالى بود که بر اثر حادثهاى دندانهایش آسیب دیده بود. حتى یکى از دندانهایش شکسته بود و به شدت عذاب مىکشید. به او اصرار مىکردند که برو عقب و دندانهایت را معالجه کن اما اسماعیل با همان روحیه بالا جواب مىداد که: تا وقتى در خط مسؤولیت دارم، حتى براى یک لحظه هم به عقب برنمىگردم. در سایه اسماعیل بود که گردان سلمان پنج روز تمام در دشوارترین شرایط ممکن پایدارى کرد.
شهادت حمید پرکار و عادل نسبت تأثیر شگفتى بر او نهاده بود. اندوه عمیقى از ماندن در چشمانش نهفته بود. انگار براى رفتن شتاب داشت. گویى زمان شکستن حصار جسم و پرواز روح در بیکران وصال فرا رسیده بود. او با تمام وجود در اشتیاق شهادت مىسوخت: از خداوند همیشه خواستهام که مرگم را شهادت در راه خودش قرار دهد. چرا که در این موقعیت، نهایت بیچارگى است که انسان در رختخواب بمیرد و از اجر بزرگ شهادت بىنصیب باشد... تکلیف هر چه باشد آن را انجام مىدهم و جز رضاى خدا، هیچ چیز در نظرم ارزش ندارد... امروز اسلام خون مىخواهد، اسارت مىخواهد... امروز هر کس خود را مسلمان مىداند باید در بیابانهاى گرم جنوب... حضور داشته باشد...
اسماعیل شهادت را مىشناخت. مىدانست که تا کسى به خلوص نرسد و از آتش امتحانها سرفراز بیرون نیاید، به وصال نمىرسد. شهادت هر یک از یارانش براى او پنجرهاى به عالم شهیدان مىگشود و او را به سر منزل مقصود نزدیکتر مىکرد. بعد از شهادت حمید پرکار و عادل نسبت دیگر طاقتش به سر رسیده بود. مىگفت: خدایا! برادران ما رفتند و ما هنوز توفیق شهادت نیافتهایم.
بعد از شهادت حمید و عادل نسبت به جانشینى گردان امیرالمؤمنین منصوب شد. در این زمان حال و هواى دیگرى داشت. در هنگام نماز چنان در راز و نیاز محو مىشد که گویى از این عالم فاصله گرفته است. گویى خود مىدانست که هنگام سفر نزدیک است. از برادران حلیّت مىطلبید.
طاقتم طاق شده بود.اسماعیل که به جبهه مىرفت، حس تنهایى غریبى دلم را مىفشرد. من مىماندم مهدى و هادى. سراغ پدرشان را مىگرفتند، دلم آتش مىگرفت. وقتى به جبهه مىرفت، روزهاى انتظار را مىشمردم؛ امروز نیامد. فردا مىآید، پس فردا مىآید... دلتنگى و اندوه در ذره ذره وجودم رخنه مىکرد. بچهها هم دلتنگى مىکردند. مىدیدم که اسماعیل را مىخواهند، پدرشان را. 6 سال بود که زندگى ما به هم پیوند خورده بود. یک سال پیش از جنگ ازدواج کرده بودیم، سال 1358. در این سالها که با هم بودهایم، اسماعیل مدام به جبهه مىرفت. اسماعیل که به جبهه مىرفت، من مىماندم با مهدى و هادى. حالا سال 1365 است و مهدىمان 5 سال دارد و هادىمان 3 سال... باز هم اسماعیل آماده سفر مىشود، آماده رفتن به جبهه. پیش خودم خیال مىکنم، برادر اسماعیل که شهید شده است، خودش هم که از زمان جنگهاى کردستان، در جبهه بوده است. دیگر دِین خود را ادا کرده است. زخمى شده، بارها تا پاى مرگ رفته است. دیگر بس است. نمىگذارم برود. مىخواهم به خودش بگویم: دیگر بس است اسماعیل... اما خیال مىکنم شاید حرف مرا نپذیرد. مىروم پیش پدرش: اسماعیل باز هم آماده شده است، مىخواهد به جبهه برود.. هیچکس
نمىتواند اسماعیل را از سفر باز دارد. اسماعیل تصمیم خودش را گرفته است. من ناراحت و مضطربم. اما شادى شگفتى در چشمان اسماعیل لانه کرده است. انگار به زیارت مىرود... بچه مریض است، تب دارد. دارد مىسوزد... و اسماعیل مىخواهد برود. شما را به خدا مىسپارم. نمىدانم چه جاذبهایست که اسماعیل را از خانه، از پدر و مادر و بچههایش جدا مىکند و به سوى دیگر مىکشد، به سوى جبهه. اسماعیل مىخواهد برود، دارد مىرود.
- کجا اسماعیل؟!
لبخند مىزند. چیزى نمىگوید.
- آخر مگر نمىبینى بچه مریض است... مگر از این جبهه چه دیدهاى... مگر... دیگر نمىدانم چه مىگویم. خشم شعبهاى از جنون است. مىگویم و مىگویم. آنقدر که دیگر چیزى براى گفتن نمىماند. حس مىکنم حرفهایم تمام شده است. دلم آرام مىگیرد...
اسماعیل سکوت مىکند، هیچ رنگى از ناراحتى بر چهرهاش سایه نمىاندازد. لحظاتى مىگذرد. صداى مهربان اسماعیل در فضاى خانه مىپیچد.
- حاجى خانم! حرفهایتان تمام شد؟... از شما چنین انتظارى نداشتم، خداوند به شما ایمان کامل عنایت فرماید انشاءاللَّه!..
آتش در درونم شعلهور مىکشد. چیزى نمىتوانم بگویم. خدایا چهها گفتهام. سکوت و شرم. پلکهایم روى هم مىافتد. نمىتوانم به چهره اسماعیل بنگرم. دارم آب مىشوم.
اسماعیل راهى جبهه مىشود.
ما در محور نهر جاسم به نزدیکى دشمن رسیدهایم. گروهانهاى گردان امیرالمؤمنین را براى عملیات تقسیم کردهاند. و مأموریت هر گروهان مشخص شده است. اسماعیل، جانشین گردان هم همراه گروهان ماست. در نزدیکى دشمن به میدان مین و بشکههاى انفجارى رسیدهایم. تیربارهاى دشمن درست روى ما کار مىکند. زمینگیر شدهایم. گام از گام که برمىداریم مىزنندمان. کسى چه مىداند که در کربلاى پنج چه مىگذرد. تیربارهاى دشمن درست روى ما کار مىکند و اگر همینطور بمانیم گروهان قتلعام مىشود. وجود اسماعیل در گروهان ما مغتنم است. انگار با وجود او مىتوانیم مستحکمترین مواضع دشمن را در هم بکوبیم. همه چشمها به سوى اسماعیل است. در یک لحظه اسماعیل برمىخیزد، به طرف دوشکایى که از روبرو مىزندمان...
گلولهاى به کمرش اصابت مىکند. خون چشمهوار از بدنش مىجوشد. بىهیچ اضطرابى آرام مىنشیند. انگار نه انگار که گلوله خورده است. رو مىکند به فرمانده گروهان. گویى مىخواهد واپسین حرفهایش را بگوید. چهرهاش را هالهاى از نور در خود گرفته است. فرمانده گروهان منتظر است، منتظر شنیدن حرفهاى اسماعیل. اسماعیل دستور مىدهد:
حرکت کنید و بروید... معطل نشوید...
فرمانده گروهان چیزى نمىگوید. نگفتنى که خود گفتنى دیگر است: »ولى آقا اسماعیل شما را باید به عقب برگردانیم..
با من کارى نداشته باشید. حرکت کنید و بروید... انشاءاللَّه بر دشمن غالب مىشوید..